معنی باقیمانده غذا
حل جدول
لغت نامه دهخدا
مترادف و متضاد زبان فارسی
الباقی، بازمانده، باقی، به جای مانده، بقایا، بقیه، پسمانده، تتمه، مابقی، مازاد، مانده
فرهنگ معین
(غَ) [ع. غذاء] (اِ.) خوردنی، آن چه خورده شود.
فرهنگ واژههای فارسی سره
خوراک، خوراکی
فارسی به عربی
استمرار، تبن، تغذیه، صحن، غذاء، لحم، وجبه الطعام، وقود
فارسی به آلمانی
Essen (n), Fleisch (n), Futter (n), Gericht (n), Nahrung (f), Schüssel (f), Speise (f)
فرهنگ فارسی هوشیار
(صفت) غذا دهنده غاذیه. یا قوت (قوه) غذا کننده. قوه غازیه قوه غذا دهنده ببدن.
فرهنگ عمید
آنچه خورده شود و به نمو جسم کمک کند و انرژی لازم برای بدن به وجود بیاورد، خوراک، خوردنی، خورش،
کلمات بیگانه به فارسی
خوراک
واژه پیشنهادی
قوت
معادل ابجد
1914